تنها یک بار زندگی می‌کنیم...
021 4166 3000
در واپسین لحظات سال‌ 91:

جشن آخر سال دالاهو

24 رای   شما هم امتیاز بدهید!

بعضی وقت‌ها یک اتفاق باعث می‌شه به تصمیمی که گرفتی مطمئن بشی یا تصمیم به گرفتن تصمیم دیگری بگیری. آخر سال 91 یه اتفاق خوب برام افتاد.

با اینکه تازه در دالاهو استخدام شدم و قرار بود کارم رو بعد از عید شروع کنم اما هنوز دو دل بودم که آیا دالاهو انتخاب خوبی هست یا نه؟!

روز پنج شنبه بود که از دالاهو باهام تماس گرفتند و گفتند که روز یکشنبه هفته بعد (یعنی آخرین یکشنبه سال) برای جشن آخر سال تمام همکاران در فلان سفره خونۀ سنتی جمع میشن.

ساعت 6 بعد از ظهر بود که رسیدم به دالاهو، خیلی شلوغ بود. این همه آدم؟! و من تقریبا هیچ کسی رو نمی‌شناختم. رفتم بیرون و دم درب ورودی ساختمان منتظر شدم. ساعت حدود 7 که شد سوار اتوبوس شدیم تا به سمت رستوران حرکت کنیم.

یک سفره خونه شیک و صمیمی، تمیز و مرتب. و حدود 60 نفر دالاهویی. برام عجیب بود. از مجید (تنها کسی که می‌شناختم) پرسیدم که از مسافرها و مشتری­های دالاهو هم تو جمع هستند؟ مجید که قدش خیلی بلندتر از منه، سرش رو آورد پایین و با لبخند و یا بهتر بگم نیش خند گفت نه بابا. اینها فقط کارمندها و لیدرهای دالاهو هستند که تازه یکسری هم نیومدند.

صمیمی، پر انرژی، شوخ طبع و عشق به هیجان و سفر از تمام صورت‌ها فوران می‌کرد. اول چای آوردند و سرپرست تور لیدرها از بچه ها تشکر کرد و چند نکته کلیدی رو در خصوص سفرهای عید متذکر شد. بعدش هم مدیر دالاهو اومد و صحبت کرد. با لباسی کاملا ساده و با بیان ساده‌تر و گیرا از همه بچه ها تشکر کرد و آیندۀ بهتری رو برای همه و مجموعه بزرگ دالاهو آرزو کرد. بعد هم که نوبت به مجید رسید. با حرکات، رفتار و بیان بامزه. راجع به موضوعی جذاب صحبت کرد و ایدۀ جدید دالاهو که حتما در آینده ازش می‌نویسم رو برای بچه ها توضیح داد. اما کلیاتش این بود که دالاهو برای رونق اقتصادی خانوارهای ضعیف در نقاط دور افتاده کشور ایران، محصولات دستی آنها را خریداری می‌کنه و به عنوان هدیه به مسافران خود می ده. مثلا برای عید امسال کلی عروسک کوچک به تمام مسافران خود داده است. این کار دالاهو یک شعاری هم داره: «من و تو حامی جوامع محلی». به نظر من که کار شیکی بود.

بعد از حرف‌های مجید نوبت به قسمت خوب برنامه رسید. میز اردوی که همه چیز داشت. از انواع کوکو، دلمه تا انواع سالادها، ماست‌ها و زیتون‌ها. بعدش هم که شام اصلی که کوبیده و جوجه. خوش مزه و لذیذی غذاها از یک طرف و صمیمی و محبت حاضرین از طرف دیگه باعث شد که شبی به یاد ماندنی در خاطره‌ها حک شود.

ساعت 10 شب بود که خداحافظی کردیم. پیاده راه افتادم به سمت خونه. تو دستم یک بسته بود که توش یک سررسید برای خودم، یک آینه برای خانومم و یک عروسک کوچک. هدایای دالاهو. اینا همش خوب بود اما الان از چیز دیگری خوشحالم. دیگه دو دل نیستم.



1392/01/02 | کد مطلب: 672
برچسب‌ها: مجله دالاهو


  • به اشتراک بگذارید:

بحث و تبادل نظر
نظر دهید تعداد کاراکتر مانده: 300
انصراف
  • متن
  • نام
  • ایمیل
سارا نوروزعلي
1392/06/27 13:33
سلام من با دالاهو قلعه الموت رفتم تجربه خيلي خوبي بود
تصميم دارم سفرهايم را با دالاهو بروم البته اگر دالاهوتورماسوله رو بزاره الان تور ماسوله اش با قلعه رودخان است
پاسخ دهید...
وحید محمدی
1392/03/21 22:11
البته در حال حاضر بلند قد ترین فرد دالاهو بنده هستما ، قد این مجید رو هی نگید ...
پاسخ دهید...
منیژه آذر
1392/01/24 10:45
ما گردشگران نیز از این هدایای به یادماندنی و خاطره انگیز دریافت کردیم..... حمایت ازجوامع محلی هم کاری بی نظیر و تحسین برانگیزه
پاسخ دهید...
ناصر
1392/01/29 17:58
آره، به نظر منم خیلی خوب بود. آفرین. اگه می شه راجعبش بیشتر بگید
بهنام
1392/01/19 10:54
سلام، ضمن تشکر. چند تا عکس هم گذاشته بشه از اون شب لطفا
پاسخ دهید...
علی
1392/01/20 08:57
به نظر من هم مطالبتون اگر عکس داشته باشه جالب‌تر میشه.
برای اینکه مطالب بعدی وبلاگ دالاهو را از دست ندهید در خبرنامه ثبت‌نام کنید.
ثبت‌نام
با وارد کردن ایمیل خود مطالبی خواندنی و جذاب دریافت کنید.