ماسوله و خانههایی که روی هم چیده شدهاند!
خانههایی روی هم چیده شده، زمین پر از شقایق، لب پنجرههایی که شمعدانیها آنها را چشمنواز کرده بود.
سفر دو روزه بود و من در روزهای اول کارم، قرار بود به عنوان «تور لیدر دوم» در سفر حضور داشته باشم.
۲۰ دقیقهای قبل از حرکت به محل حرکت رسیدم اما همکارم زودتر رسیده بود. لابهلای شلوغی پیدایش کردم. چند دقیقهای بعد هم اتوبوس رسید و بعد از مطمئن شدن از حضور همه مسافرین حرکت کردیم.
ساعت هفت صبح برای صبحانه توقف کردیم. یک صبحانه مفصل و آشنایی با همسفران. دوستداشتنیترین همسفرانمان، سه مادربزرگ مهربان بودند؛ سه دوست قدیمی که بعد از نزدیک به شصت سال دوباره با هم راهی سفر شده بودند. یک خانم جهانگرد و یک مهمان از آلمان هم در کنار درگیر همسفران ما را همراهی می کردند.
دشتهای سرسبز جاده قزوین-رشت خواب صبح را میربود تا چشم کار میکرد زیبایی بود و طراوت. جاده زیبا ما را تا کنار سد بزرگ منجیل برد. تلالو خورشید روی آب همه را مجذوب کرده بود و بعد از آن توربینهای بادی منجیل و درخشش نور روی برگ درختان زیتون، همسفران ما را حسابی سر ذوق آورده بود.
بالاخره به محل اولین بازدید رسیدیم. موزه میراث فرهنگی گیلان؛ موزهای که در نوع خود در ایران یکتاست. یک راهنمای مهربان با لباس محلی شما را در این باغ بینظیر همراهی میکند. خانههای روستایی از خانه امیر و خان گرفته تا کشاورز ساده و بیریا، همه از محل اصلی خود خشت به خشت و چوب به چوب واچینی شده و اینجا دوباره-چینی شدهاند. در مسیر زنان روستایی نانهای خوشمزهای میپختند و بوی خوش نان همه جا را پر کرده بود.
بعد از صرف ناهار که در رستورانی در «صومعهسرا» خوردیم، بهسمت ماسوله حرکت کردیم. در میان راه، توقفی کوتاه در کنار رودخانه داشتیم و بعد از صرف جای و گپی کوتاه در مورد محیط زیست، دوباره بهسمت ماسوله راهی شیم.
حالا از دور ماسوله مشخص بود. خانههایی روی هم چیده شده، زمین پر از شقایق و پنجرههایی که شمعدانیها آنها را چشمنواز کرده بودند. پس از گذشتن از راهی سنگفرش، به هتل محل اقامتمان رسیدم. خیلی کوتاه استراحتی کردیم و برای گشت و گذار عصرگاهی راهی روستا شدیم؛ هوا گرگ و میش بود و باد خنکی میوزید.
در آن لحظه ورود به بازار ماسوله ناگاه از این جهان جدا شدم، رفتم و رفتم به قصههای کودکی که پدربزرگم وقتی از شهرهای پر از رمز و راز برایم میگفت. از دیو و شاهزاده و شاهدخت از رنگهای بازار و دست ساختهها مدهوش شدم، بوی مطبوع عطاریها و لبخندهای بیریای مردم ماسوله همه و همه در من شوقی بدون وصف ساخته بود غرق در دریای این آرامش، پله پله بازار را طی میکردیم؛ گاه بازوی مادر بزرگهای مهربان را میگرفتم تا خستگی در کنند و گاه برای کسانی که دورتر بودند دست تکان میدادیم تا ما را گم نکنند. بافتههای رنگارنگ، عروسکهای دست ساز، خوراکیهای خوشمزه لباسهای محلی....
کمکم شب چادر سیاهش را بر آسمان انداخت و آنچه از شبهای ماسوله شنیده بودم به چشم دیدم. شهر بیدار که حالا شبیه قصههای شهرزاد شده بود. جادو شده در این همه زیبایی. جایی برای صرف شام نشستیم روی میز و صندلی چوبی در خیابانی که سقف خانهای دیگر بود کاسههای آش و بشقابهای غذاهای محلی خیلی زود میز ما را پر کردو بعد چند بازی و کلی خنده به سمت هتل برای استراحت رفتیم و شب با تمام آن رویاهای رنگارنگ و سحر آمیز به خواب رفتیم.
نیوشا امینیان
لینک کوتاه:
https://dlho.ir/n2009 کپی کردنتهیه و تدوین: تحریریه دالاهو
لطفا در نشر دانستههای خود کوشا باشید.
برداشت و استفاده غیرتجاری از مطالب این وبسایت، حتی بدون ذکر منبع آزاد است.